♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

 نشسته بودم و تو فکر بودم مثل همیشه


که یه دفعه یادت دوباره اومد سراغم و فریاد زد سلام


جوابی نداشتم که بهش بدم فقط گفتم علیک


خیلی سرد شده بودم از زندگی


از همشون بدم می اومد 


تنها نگاهی که میتونستم بکنم


به تکواژه های نوشته هام بود که جمله هام رو کامل می کرد



جمله ها و کلماتی که از تو قعر وجودم می آمد


تنها به فکر خاموش کردن آتشی بودم که مرا می سوزاند


و کسی نمی دیدش دنیام سیاه و سفید بود


و هیچ رنگی توش نبود


این روزا حتی غذا خوردنم هم سخت شده


و به زور غذا ها رو قورت میدم


هراز گاهی هم که مامان حواسش پرت میشه


غذای دست نخوردم رو تا بشقاب بابا یا مامان خالی می کنم


و بیشتر کارم شده بازی کردن با غذام

 

 پی نوشته : خسته بودن چه حالی داره


می دونم غریبه می دونم مسافر خسته بودن خیلی سخته


*نســــــــــیم*

 

 


نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا